😃چشد که سر به راه شدم؟😃

😃چشد که سر به راه شدم؟😃

http://www.darkenareto.ir🌸
🍂🌸🍂

سلام به دوستان گلم

فکر می کنم این مرض خانوادگی وخاص مردهای فامیل بود که از هیجده سالگی به جانم افتاد ومن روانداخت توخط آشنایی با دخترها ولذت بردن ازسرکارگذاشتن آنها.وگرنه با آن همه دقت وکنترل مادر،باید پسرسربه زیر و آقایی می شدم که همه به سرش قسم میخوردند.مامان ازبچگی مثل عقاب مراقبم بود.مواظب درس وتربیت ورفتارم.من هم تا وقتی مدرسه می رفتم پسری بدی نبودم وهر چی می گفت،قبول می کردم اما بعداز جدایی پدرمان و رفتن او به خارج ،یک جورهایی عوض شدم.
اون دو تا هیچ وقت با هم تفاهم نداشتند وشکل اساسی وعمده شان هم ارتباط ببا با زناهای غریبه بود!اوحق خودش می دانست توی شرایطی که همسرش به چیزی جزکار وبچه ها وتمیزی خانه فکر نمی کردوبه او اهمیت نمی داد به سراغ تفریحات خاص خودش برود وبه قول گفتنی ،محبتی را که نیاز داشت خارج از چهاردیواری خانه جستجو کند وهمین رفتار،مامان رو آتش می زد و چرخه ی باطل را راه می انداخت.سالهای آخردبیرستان بودم که یک روزمامان و بابا بدجوری زدند به تیپ همدیگر وپدرم وسایلش را برداشت و رفت هتل.ازآنجا به من ومارال ،خواهرم ،تلفن زد وگفت برای سفری کاری به دوبی وسنگاپور می رود.هروقت به ایران برگردد به ما سر می زند.او و مامان توافق کرده بودند بدون جاری شدن صیغه طلاق ،کاملا جدا از هم زندگی کنند و همدیگر را نبینند. خب ، دیگراین هم یک نوعش بود.احتمالا نوع ویژه ومنحصربه فردش!

بابا که رفت،مامان زوم کرد روی من.انگاربا یک دوربین مادون قرمزهمیشه زیرنظرم داشت:کجا بودی؟ازکجا می آیی؟با کی صبحت میکنی؟چه وقت بر می گردی؟وهزارویک سوال ریز ودرشت دیگر،اینها فقط بخشی از سوال و جواب های روزمره ی مامان بود.وقتی هم اعتراض می کردم ،می گفت :آره دیگر،می خواهی همین طور بی سرپرست برزگ شوی تا مثل پدرت راحت و آزاد باشی.ولی کورخواندی .من نمی گذارم یک مرد لاابالی دیگر از این خانه خارج شود.کلافه بودم.حتی بچه های دانشکده هم می دانستند چه گرفتاری عجیبی دارم .کافی بود یکی شان به خانه ما تلفن بزند تا مادرم هفت جد و آّبادش را از قبربیرون بکشد وتا نسبت به سلامت او مطمئن نشده ،گوشی را به دستم ندهد.تحمل من هم حدی داشت.بالاخره زدم به سیم آخروبعدازیک دعوای اساسی وسایلم را برداشتم و بردم تو سوئیت کنار موتور خانه چیدم وجایی که سابقا خدمتکارمان درآنجا زندگی می کرد .یک خط تلفن هم خریدم و کلا زندگی ام را از مامان ومارال جدا کردم.
ارتباط با دخترها وتحویل دادن چرت و پرت های عاشقانه به آنها را هم ازهمان موقع شروع کردم.خیلی خوب بود.سرکارگذاشتن دختربچه هایی که فقط با یک نگاه ،رام می شدند.تا به خودم اومدم دیدم ده تا دوست دختررنگ و ورارنگ دارم .آنقدرکه حسابشون ازدستم دررفته و گاهی حتی اسم هاشون رو قاطی می کردم .همکلاسی هایم باورشان نمی شد که من با آن قد وهیکل معمولی این همه محبوبیت داشته باشم .ولی خب،اگرقد وقیافه نداشتم ،سروزبان وتیپ آن چنانی که داشتم وهیپ جوری کم نمی آوردم.
دوسه بار سوتی اساسی دادم واسم های دوستانم رو عوضی گفتم .نتیجه اش تحمل اشک وآه دخترها بود که من یکی اصلا اعصابش را نداشتم .به خاطر همین ،تصمیم گرفتم هیچ کدامشان را به نام صدا نزنم .این همه الفاظ قشنگ وشاعرانه توی زبان فارسی وجود داشت که به یک نفرخاص هم منحصر هم نمیشد.و گرفتاری سین و جیم های بعد ی را هم به دنبال نداشت.ناگفته نماند که تقریبا همه دوست دخترهام شبیه خودم بودند. یک طوری خفنی بی خیال دنیا ودنبال لذت کاذب بردن از جوانی!!
پنجشنبه وجمعه ای نبود که پارتی دعوت نشوم.البته گاهی هم بدبیاری می آوردم ومجبورمی شدم با کت وشلواروکراوات باز بالکن بپرم پایین یا توی پشت بام همسایه قایم شویم تا آب ها ازآسیاب بیفتد وبعد فلنگ راببندیم .می دانید،برای بعضی بچه ها ،گرافتادن مسئله ای نبود.فوقش یک شب را دربازداشت ومی خوابیدند وفردا با آمدن والدینشان ودادن تعهد آزاد می شدند .اما برای من ،روبرو شدن با مادروطعنه هایش بدتر ازصد سال تنهایی درزندان بود...ادامه دارد
ازمجله راه زندگی

تعداد بازید: 1393     تاریخ ثبت: 1395/11/28

پیشنهاد ما به شما