😃چشد که سر به راه شدم؟2😃

😃چشد که سر به راه شدم؟2😃

🍂🌸🍂

🍂

http://www.darkenareto.ir
سلام بر دوستان گلم
زندگی به کامتان باشه
درادامه داریم:

خلاصه سرتان را درد نیاورم.به حساب خودم داشتم زندگی می کردم وازسالهای دانشجویی نهایت استفاده ی غیر درسی را می بردم که توی دانشکده با دوست خواهرم،نازنین،برخورد کردم .نازنین دانشجوی سال اول بود واز همکلاسی های قدیمی مارال.نمی دانم شیطان گولم زد یاعادت قدیمی ایم کاردستم داد.اما هرچه بود با نازنین هم دوست شدم.او از وضع زندگی وخانه ی ما خبر داشت و واقعا هم دختر خوبی بود.چند بارتوی حرفهایش سربسته موضع ازدواج را مطرح کرد ولی من نه جواب مثبت دادم ونه منفی.چرایش را نمی دانم .با این که به هیچ عنوان قصد ازدواج نداشتم ،اما نمی خواستم نازنین را از دست بدهم.همان  وقت ها بود که موبایل گرفتم .البته مال خودم نبود .مامانم  ثبت نام کرده بود و مثلا برای آشتی به من داده بود.من هم ازتکنولوژی ارتباطی جدید به نحو احسن درجهت اهداف خودم استفاده می کردم !اشتباه بزرگم این شد که یک روز توی رستوران ،وقتی می خواستم دستهایم را بشویم گوشی را جا گذاشتم ونازنین خانوم هم از فرصت استفاده کرد ورفت توی منوی تلفن وآن همه شماروها را دید.البته وقتی برگشتم به روی مبارکم نیاورد و چیزی نگفت.اما روز بعد ،چنان کاری با من کرد که مرغ ها ی آسمان برایم زار زدند.
چهارشنبه بود و من صبح فقط هشت تا ده کلاس داشتم و چهارتا شش بعدازظهر.توی این فاصله پلاس بودم و مطابق معمول ،مشغول شکار.روز عجیبی بود از صبح تا بعد از ظهربا سه دخترآشنا شدم وهرسه شان را به یک رستوران نزدیک دانشکده بردم .دفعه آخری خودم از گارسن ها خجالت می کشیدم ومی ترسیدم اشاره ای کنند یا چیزی بگویند که آبرویم برود.اما آن مرحله آن مرحله به خیر گذشت.
همین که با آخرین نفر خداحافظی کردم موبایلم زنگ زد.نازنین بود با صدایی عصبانی ولرزان توضیح می خواست طبق معمول داشتم انکارمی کردم که برگشتم ودیدم دقیقا در میز پشت سری ام نشسته.
شب که برگشتم خانه ، سریالی داشتم .مارال ازیک طرف و مادرم از طرف دیگر افتاده بودند به جانم وفقط هوارمی کشیدند .نتیجه این شد که مامان پول توجیبی ام راقطع کرد وگفت که دیگر پسری به اسم امید ندارد.
راستش یک کم اعصابم متشنج شده بود .ولی نه آنقدر که نتوانم ازقطع رابطه لذت ببرم .رفتم پایین وروی تختم دراز کشیدم وتلفن را گذاشتم روی پیام گیروتا خود صبح راحت خوابیدم.دو سه هفته ای ریلکس ریلکس بودم .پس اندازخوبی داشتم و آزادی غیرقابل باوری.همکلاسی هایم را به خانه می آوردم و بی خیال سوالهای مامان تا نزدیک سحر بیدارمی نشستیم می گفتیم و می خندیدیم یا تکلیف هایمان را حاضر می کردیم .اما کم کم کفگیر به ته دیگ خورد.پولهایم داشت تمام می شد ومن هیچ مبلغی برای جایگزینی آن نمی شناختم .نمی خواستم از کسی پول بگیرم .چون می دانستم مادرم دنبال همین فرصت است تا همیشه تحقیرم کند...ادامه دارد.
از مجله راه زندگی

تعداد بازید: 885     تاریخ ثبت: 1395/11/29

پیشنهاد ما به شما