❤️آتشی پر از دود قسمت اول❤️

❤️آتشی پر از دود قسمت اول❤️ ❤️http://www.darkenareto.ir
❤️سلام دوستان گلم

تب عاشقی درست عین اپیدمی آبله مرغان افتاده بود به جان بچه های دانشکده .روزی نبود که خبرعشق و ازدواج دو نفر را نشنویم و گاهی متعجب وگاه ذوق زده نشویم .نمی شد گفت ازدواجهای دانشجویی ، مختص گروه خاصی است.پولدار و بی پول ،شهرستانی وتهرانی ،زرنگ و تنبل ،خلاصه هرکسی را می دیدی یا درشرف ازدواج بود و یا د رآستانه ی ابتلا به مرض دوست داشتن.انگار،ناگهان گردی توی فضای دانشکده پراکنده بودند که بچه ها را واداربه فکر کردن به یکدیگرمی کرد و من که با شخصیت های دوست داشتنی رمان آتش بدون دود زندگی می کردم ، خودم را سولماز چشم انتظار گالان اوجا می دیدم،دخترترکمنی که برای رسیدن به مرد زندگی اش ازهمه می گذرد ودرتاریکی شب،سوار براسب تیزپای مردش از گذشته می گریزد وحتی از تیغ تیز برادرانش هم نمی ترسد.البته ،نه آن معشوق افسانه ای بودم ونه سعید،همکلاسی ام آن سلحشور معروف.تازه ، واقعا نمی دانستم اگر در موقعیت سولماز قراربگیرم آیا واقعا می توانم مثل او باشم وبروم ویک زندگی جدید را دردل طایفه ی دشمن بسازم .نه به احتمال زیاد من آن قدرت را نداشتم.
سعید ،همکلاسی ام ، یک پسرمعمولی با ویژیگی های خاص بود.شوخ طبع ،زبل و فوق العاده اکتیو.
شناخت من ازاو درهمین حد بود وآن روزها به نظرم خیلی زیاد حتی کافی می آمد. ما هم دوست بودیم وگاهی درمحیط  دانشگاه توی راهروها یا کلاس ها با هم حرف می زدیم .یکی دوبار هم که کلاس فوق العاده داشتیم ،سعید برایم ازساندویچ فروشی نزدیک دانشگاه ، همبرگر ونوشابه خنک خرید.به خاطر همین چیزها به ما تذکردادند .آخر سر یک طورهایی توی معذوریت قرار گرفتیم که مجبورشدیم بین حضوردرکمیته انضباطی وازدواج یکی را انتخاب کنیم و ما، ازدواج را برگزیدیم .چرا که نه!همدیگررا دوست نداشتیم که داشتیم ، قصد نکرده بودیم با هم بمانیم که کرده بودیم .حرف همدیگر را نمی فهمیدم که می فهمیدیم پس دیگر همه چیزجور بود.مگر این که مرگ می خواستیم که آن وقت باید بلیط یکسره ی گیلان را می گرفتیم !
خیلی شور وشوق داشتم وبا همان حس هم موضوع ازدواجمان را با پدر ومادرم مطرح کردم.اما آنها ندیده از سعید بدشان می آمد .ا گر به خودشان بود عمرا نمی گذشتند دخترشان با جوانی که سالها زندگی مجردی داشته عروسی کند.به خصوص که این پسر همزبان ما هم نبود.خب،ما یک خانواده آذری بودیم که درتهران زندگی می کردیم و به شدت به سنت ها ی گذشته احترام می گذاشتیم.یکی ازاین سنت ها ، رسم ازدواج با فامیل یا حداقل همشهری بود که من می خواستم بشکنمش ،مادرم خیلی دراین باره با من حرف زد.هرچند حرف هایش بیشتر بوی نامهربانی وعصانیت می داد تا دوستی اما منطقش صحیح بود.او می گفت :سعید، پسری است با فرهنگی کاملا متفاوت وآداب ورسومی متضاد با ما.این مسئله بعدها در طول زندگی برایم مشکل ایجاد می کند.اما همه ی اینها درنظرمن با دوست داشتن قابل حل بود.سعید ومن مسایل خیلی خیلی پیچیده را می توانستیم با یک نگاه مهربان حل کنیم .خب دیگر،جوانی است وخامی .من هم خام شدم واز سعید خواستم تا با خانواده اش به خواستگاری ام بیاید .هر دویمان می دانستیم که جلسه ی بعد ، مراسم عقدمان خواهد بود...ادامه دارد..

مجله راه زندگی

تعداد بازید: 1016     تاریخ ثبت: 1395/12/02

پیشنهاد ما به شما