من هنوز امیدهای زیادی دارم...2

من هنوز امیدهای زیادی دارم...2
http://www.darkenareto.ir
درست یک سال بعد از فوت پدرم به تهران آمدیم .درآن زمان من دخترم راحله و پسرم سعید را داشتم.احمد هم حکم فرزند من را داشت.هرسه آنها را با خودم به تهران آوردم .
شوهرم،مصطفی در شهرداری تهران مشغول به کارشد.من هم تمام روزدر خانه تنها بودم.گاهی با دایی زاده ها و خاله زاده هایی رفت و آمد می کردم ولی از آنهایی که شوهرم
خیلی اهل رفت و آمد نبود،کم کم روابط قطع شد.هر وقت دلم برای سمنان تنگ می شد،می رفتم پیش همسر آخرپدرم.او برای بیوه شدن خیلی جوان بود ولی زن بیچاره مجبوربود با اندک سهم ارثی که به او رسیده بود سه بچه ی دیگررا هم برزگ کند.احمد پیش من ،وضع بهتری داشت.دایی هایم به او کمک مالی می کردند .او درناز و نعمت زندگی می کرد و حتی وضعش اززمان پدرم هم بهتر بود.

همسر بزرگ پدرم تقریبا روابطش برا با ما قطع کرد و همراه فرزندانش به مشهد رفت وحالا حتی نمی دانم کدام یکی از برادرها و خواهرم زنده هستند و کدام یکی مرده اند.دیگر هیچ وقت با آنها رابطه ای پیدا نکردیم.مرگ پدرم ،آن خانواده ی پر جمعیت را به یکبار از هم پاشید.ده سال ازازدواجم می گذشت .دخترم راحله و پسرم سعید به مدرسه می رفتند.اما وضع برادرم احمد از هردوی آنها بهتر بود رابطه
ی بسیارخوبی هم با شوهرم داشت.من خانواده خوشبختی داشتم اما تلاطم زندگی به یکباره همه چیز را بهم ریخت .برای بارسوم بارداربودم که با خبر شدم شوهرم ناراحتی قلبی دارد.درد شدید قلب مانع از این می شد که مصطفی بتواند سرکاربرود.خودش را باز خرید کرد و مغازه کوچکی خرید و کاردولتی را ول کرد.مصطفی حال خوبی نداشت ومن خوب می دانستم اگر اتفاقی برای او بیفتد ، من و بچه ها یم هیچ پشتوانه ای نداریم.برای همین مدیریت مغازه را تقریبا خانوادگی به عهده گرفته بودیم .احمد برادرم به مدرسه شبانه رفت تا روزها بتواند در مغازه کارکند.بعد از ظهرها هم سعید و راحله کمک حال پدرشان بودند.من هم توی خانه می رسیدم .روزبه روزحال مصطفی بدتر می شد.داروهای جدیدی آمده بود و دکترها امید داشتند با همان داروها بتوانند کاری از پیش ببرند.وضع پزشکی روزبه روزبهترمی شدو مصطفی از جدیدترین داروها استفاده می کرد،این مشکلات باعث شد خانواده ام بیشتر و بیشتر به هم وابسته شوند.بالاخره یک روزپزشک تشخیص داد با عمل قلب ،شوهرم می تواند به زندگی عادی اش برگردد.با اندک پس اندازی که داشتم و کمک دولت مصطفی همراه برادرش به خارج از کشوررفت و عمل قلب را انجام داد.خوشبختانه مشکل مصطفی تقریبا حل شدولی ما کلی قرض داشتیم که باید پرداخت می کردیم .راحله در سنی بود که خواستگارداشت.احمد دیپلمش را گرفته بود و دلش می خواست ادامه تحصیل بدهد و بدتر
از همه سعید پسرم ،افسارگسیخته بود و هیچ جوری نمی توانستم کنترلش کنم.مدام بیرون از خانه بود ،خلاصه مسوولیت همه آنها با من بود.نمی دانستم چیکارکنم.از عهده ی همه کارها بر نمی آمدم .برای همین تصمیم گرفتم همسرسوم پدرم را از سمنان پیش خودم بیاورم .هر چند که می دانستم یک نان خور اضافه می شود ولی چاره ای نداشتم.او که آمد حداقل کسی بود که برایش درد دل کنم مصطفی بعد از عمل قلب ،حسابی عصبی شده بود.اصلا نمی توانستم خبرهای بد را به او بدهم و یا حداقل با او درد دل کنم.وضع بدی بود.اما ملوک خانم مادر احمد هم غمخوارم بود وهم کمک حالم.رابطه ام با او مثل یک دوست بود.از طرف دیگر احمد هم حسابی خوشحال بود که مادرش آمده .خلاصله بگویم به هرسختی بود خرج تحصیل احمد را فراهم کردم .از طرف دیگر شروع به تهیه جهیزیه راحله کردم و بدتر ازهمه سعید بود که هیچ کاری از دستم بر نمی آمد.ادامه دارد...

تعداد بازید: 1054     تاریخ ثبت: 1395/10/19

پیشنهاد ما به شما