زندگی دیروز3

زندگی دیروز3 درنزدیکی های مکتب هنگامی که از جلوی خانه ی یک حاجی کوزه گر،که خانه و باغ زیبایی داشت،و در همسایگی خانه ی دایی ام بود،می گذاشتم ،حاجی از خانه بیرون شد.نمی دانستم او مرا می شناسد یا نه ولی در حالی که می دویدم داد زدم که حاجی من پسر فلانی هستم و این دونفر دارند مرا دنبال می کنند.حاجی که شخص محترمی بود وهمه او را می شناختند امربه توقف آنان داد و سرشان داد زد.هرچه گفتند که از مکتب فرار کرده و مکتب دارگفته است که برگردنده شود،به آنان گوش نداد و وادارشان کرد باز گردند.من نیز توانستم تا چند دقیقه ی دیگر خود را به خانه برسانم .سراسیمه و بی کفش و خیس در هوایی سرد به خانه رفتم وفریاد زدم به داد برسید.(او را کشت)،(برادرم را کشت) حتی نگفتم که مکتب دار او را کتک می زند، بلکه می گفتم او را کشت.برادرم بزرگم که در خانه بود و گویا متوجه شده بود که منظورم از کشتن ، کتک زدن است و هنگامی که به حال زار و پای بی کفشم نگاه کرد بلند خندید .تعجب او آنگونه بود که توانایی توقف خنده اش را نداشت  وبا وجودی که مرا بغل کرده بود به خنده ی بلندش ادامه می داد و چشمهایش پر از اشک شده بود و گویی داشت که گریه می کرد مدتی نگذشته بود که دیدم از سوی دیگر حیاط واطراف خانه ی عمویم مادرم وننه ایران گرز به دست و چادر به کمر بسته با دو سه نفر مرد چوب به دست با عجله از در دیگر خانه خارج گشتند وبه طرف مکتب روانه شدند.

چنان آنان را متوحش کرده بودم که کسی به فکر حال و وضع من نیفتاد.پس از زمان کوتاهی برادرم تبسم کنان و با کمی نگرانی جلوی آنان که برای نجات او رفته بودند همراه حدود بیست نفرتماشاچی  و همسایه وارد حیاط خانه شدند.مادرم به او نزدیک شد وگفت : شیطان تو مرا نیمه جان کردی ، چرا نگفتی فلکش می کنند؟با دیدن وضعم دستش را مانند همیشه جلوی دهانش گرفت و مشغول خنده شد.به هرحال آن روز آخرین روز مکتب رفتن ما شد.چندی بعد به فرمان دولت تمام مکتب خانه ها را بستند و مدارس جدید به راه افتاد.کفش ،تشکچه ها ،دستمالها ومنقل های گلی(کلکها )برا ی همیشه در مکتب خانه باقی ماند.مکتب دار هم بعدها مرد مهربان و دوست داشتنی و کاسب موفقی شد.تمام.اززبان دکتر حجتی استاد جامعه شناسی دانشگاه -ازمجله را ه زندگی

تعداد بازید: 681     تاریخ ثبت: 1395/11/09

پیشنهاد ما به شما