♨️ داستان کوتاه♨️

♨️ داستان کوتاه♨️ 💢http://www.darkenareto.ir💢

💢 برف سنگینی در حال باریدن بود، ناصرالدین شاه هوس درشکه سواری به سرش زد...

 دستور داد اتاقک درشکه را برایش گرم و منقل و وافور شاهی را هم در آن مهیا سازند، آنگاه در حالی که دو سوگلی اش در دو طرف او نشسته بودند، در اتاقک گرم و نرم درشکه، دستور حرکت داد، کمی که از تماشای برف و بوران بیرون و احساس گرمای مطبوع داخل کابین سرخوش شد، هوس بذله گویی به سرش زد و برای آنکه سوگلی هایش را بخنداند، با صدای بلند به پیرمرد درشکه چی که از شدت سرما می لرزید، گفت:

 درشکه چی ! به سرما بگو ناصرالدین شاه "تره هم واست خرد نمی کنه!"
 درشکه چی بیچاره سکوت کرد...

اندکی بعد ناصرالدین شاه دوباره سرخوشانه فریاد زد:
 درشکه چی! به سرما گفتی؟؟؟
درشکه چی که از سردی هوا نای حرف زدن نداشت، پاسخ داد: بله قربان گفتم!!!
-خب چی گفت؟؟؟

گفت: با حضرت اجل همایونی کاری ندارم،
 اما پدر تو یکی رو درمی یارم...

♨️

💞🌱

تعداد بازید: 1129     تاریخ ثبت: 1396/01/11

پیشنهاد ما به شما